نخستین شهروند مریخی



ایستاده‌ام در ارتفاع. دائم به پایین نگاه می‌کنم و بدنم می‌لرزد. می‌گویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد. دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان می‌رسند. یخ کرده‌ام. آنقدر خودم را فشار می‌دهم که دردم می‌آید. قلبم را در آعوش می‌گیرم و به ترس‌هایم لعنت می‌فرستم و می‌پرم پایین. می‌خواهم دست هایم را باز کنم، ولی دیر شده. می‌افتم توی آب سرد. سینه‌اش را می‌شکافم و فرو می‌روم به عمیق ترین نقطه‌اش. چشم هایم را باز می‌کنم. برای لحظه ای ساکن می‌شوم. خودم را رها می‌کنم. قلبم را می‌بینم که دارد می‌رود و بلند بلند می‌گوید: «لعنت به ترس‌هایت! جنازه!»

.

آنقدر توی این فاصله‌ها کلمه در ذهنم می‌گردد که زخمی‌ام می‌کند. وقتی توی مترو سعی می‌کنم فلان نمودار را بفهمم و چشمم به خطوط موازی کف واگن می‌افتد. وقتی غذای ماندۀ دو سه شب پیش را ایستاده، رو به سینک ظرفشویی می‌خورم. وقتی می‌خواهم عجله کنم و آبجوش روی دستم می‌ریزد و فحش می‌دهم. وقتی سعی می‌کنم دوست دبیرستانی‌ام را قانع کنم که کارهایم زیاد است و نمی‌توانم با او به گیم نت بروم و خودم شبی پنج شش ساعت بیشتر نمی‌خوابم و می‌بینم که او تایپ می‌کند «چقد لاشی شدی!» و سعی می‌کنم عصبانی نشوم. وقتی توی حمام به چیزی فکر می‌کنم و نمی‌توانم به کسی بگویم یا بنویسمش.

کلمه‌های توی سر، مثل زهرِ عقرب و مار است. باید بمَکی و تف‌شان کنی بیرون. وگرنه پخش می‌شوند توی بدن‌ات و مسموم‌ات می‌کنند. سنگین‌ات می‌کنند. کرخت می‌شوی. کافی است یک نفر توی شلوغی، از کنارت رد شود و تنه‌اش به تنه ات بخورد یا دوستت تو را سقلمه‌ای بزند. درد تمام بدنت را می‌گیرد و مچاله می‌شوی توی خودت که روزی هزار کلمه حرف می‌زنی و اخرش فکر می‌کنی یک کدامشان هم حرف خودت نبوده.

.

الصاقیه: دوچرخه را درست کرده‌ام. دوباره توی خیابان رکاب می‌زنم و فکر می‌کنم هنوز زنده‌ام.

در حال شنیدن این بودم

#خالد


امشب در دنیای کناری باران می‌آمد. تند و بی‌وقفه. بارانی زردم را پوشیده بودم و جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، یک قوطی کوکاکولا را سر می‌کشیدم. به اسباب بازی‌ها نگاه کردم و گفتم بهتر است امشب خودم را بکشم. نگاهی به اطراف کردم. تک و توک آدم در حال گذر بودند. عربده کشیدم. هیچکس نگاهم نکرد. صدای باران و بوق ماشین‌های توی خیابان نگذاشت کسی صدایم را بشنود.

قوطی را تا جای ممکن بالا آوردم تا آخرین قطره‌های کوکالا را هم از دست ندهم. راه افتادم سمت خانه. در حاشیه خیابان شلوغ، مقابل یک شیرینی فروشی، نوزادی را از توی کالسکه یدم. دویدم سمت کوچه‌های تاریک منتهی به خیابان. تهِ کوچه‌ای، کنار یک بوته شمشاد نشستم و بچه را گذاشتم روی زمین. دستانم را دور گردنش حلقه کردم و فشار دادم. صدایی از بچه در نمی‌آمد. مقاومتی نمی‌کرد. چنگی به صورتم نمی‌زد. برای زنده ماندن اصراری نداشت. زود جان داد، توی ده-دوازده ثانیه. دستانم را آهسته از دور گردنش برداشتم. گمانم گردنش را شکسته بودم.

روی صورت خیس‌اش دست کشیدم. موهایش را کمی مرتب کردم و گذاشتم‌ش لای بوته و دویدم سمت خیابان. پشت سرم را نگاه نکردم که دست سیاهی رو شانه‌ام ننشیند. مثل همیشه که می‌دوم و دست سیاه را تا چند میلیمتریِ شانه‌ام حس می‌کنم، اما یک نفر را می‌بینم و دست سیاه ناپدید می‌شود. یا وقتی که دستم به کلید لامپ می‌رسد و روشنش می‌کنم. دست سیاه، از نور و آدم‌های دیگر می‌ترسد.

***

امشب باران می‌آمد. تند و بی‌وقفه. بارانی سیاهم را پوشیده بودم و جلوی یک مغازه اسباب بازی فروشی، یک قوطی کوکاکولا را سر می‌کشیدم. به اسباب‌بازی‌ها نگاه کردم و گفتم کاش می‌شد عربده بزنم و کسی صدایم را نشنود. کاش می‌شد یک نفر را بکشم یا لااقل با صدای بلند گریه کنم.

قوطی را تا جای ممکن بالا آوردم تا آخرین قطره‌های کوکالا را هم از دست ندهم. راه افتادم سمت خانه. در راه، کنار یک کوچه تاریک، احساس کردم یکی را کشته‌ام. شاید خودم را. آرام شدم. از آنجا، دست سیاهی روی شانه، تا خانه همراهی‌ام کرد و توی تاریکیِ اتاق خواب گم شد.


اوایل شهریور گفتم بروم یک گوشی بخرم. همان موقع‌ها یک وام سه میلیونی گرفتم. اما برای گوشی، پانصد تومان کم داشتم. گفتم بروم کمی بیشتر کار کنم و پول گوشی و قسط‌هایش را در بیاورم.

در این پنج و نیم ماه، مثل سگ کار کردم. نوزده واحد تخصصی برای پاییز برداشتم و همزمان یک شغل را قبول کردم. شوخی شوخی گفتم بروم فلان کار را هم بکنم. فلان کار هم شروع شد. گفتم فلان چیز که وقتی نمی‌گیرد، از قضا فلان چیز هم کلی وقت گرفت. شد آنچه شد.

در این پنج و نیم ماه، بخشی از موهای سرم ریخت، نمره چشمم کمی بالاتر رفت. ترجمه کردم، شش میلیون تومان زعفران فروختم، با بابا دو بار دعوای سنگین کردم، برای یک شرکت دلالی کردم و قرارداد بستم، یک روز در میان نیم لیتر نوشابه خوردم، مصاحبه کردم، یادداشت و پرونده و گزارش نوشتم، موتور سواری یاد گرفتم-برخلاف آموزه‌های ایمنیِ بابا- و به تجربۀ استفراغ کنار خیابان نزدیک شدم، خودم را گاز گرفتم و حتی هفته پیش فهمیدم عکسی وجود دارد که در آن، بعد از سلام و علیک با وزیر ارتباطات، به فاصله یکی دو متر پشت سرش ایستاده‌ام و دارم به افق نگاه می‌کنم، عکسی که سخت می‌شود به کسی نشانش داد و ذره‌ای ارتباط با کارهایی که تا روز قبلش می‌کردم نداشت. تنها خاصیتش این است که بفهمم چقدر زندگی‌ام بامزه، بی‌برنامه است.

نکتۀ زیبای ماجرا؟ خب! در این پنج و نیم ماه، بیست و چند میلیون تومان به تولید ناخالص داخلی کشور اضافه کردم، ولی هنوز آن گوشی لعنتی را نخریده‌ام.


«بذار بهت بگم. من صبح که از خواب پا می‌شم، دلم می‌خواد کسی نباشه باهام حرف بزنه. می‌خوام از خونه که می‌رم بیرون، کسی منتظر نباشه برگردم. دل کسی تنگ نشه واسم. کسی منو نخواد.»

کنعان

مانی حقیقی، اصغر فرهادی

.

گاهی فکر می‌کنم اگر شب، ساعت از ده رد شود و مامان زنگ نزند و خبر نگیرد، چه اتفاقی می‌افتد. اگر داد نزند که زودتر برگردم خانه، چه‌کار می‌کنم. اگر عصبانی نشود که چرا نگفته‌‌ام کجا می‌روم، تا کِی بیرون می‌مانم. اگر کسی منتظرم نباشد، تبدیل به چه آدمی می‌شوم.

باید قبول کرد که بخشی از چیستی ما، معلول انتظارات دیگران است، معلول این که چه می‌خواهند، این که فکر می‌کنند، چه می‌کنند. ما آدم‌ها بدون دیگران، موجودات دیگری می‌شویم.


روزی که برایم ایده‌آل باشد، روزی است که هوا ابری باشد. سرد و کمی مرطوب. از خانه بیایم بیرون و در خیابان راه بروم. یکهو با دیدن آسمان درونم غرّشی حس کنم و عربده بزنم. خیابان شلوغ باشد ولی کسی صدایم را نشود. آدم های توی پیاده رو به راهشان ادامه بدهند. از خیابان رد شوم و نگاهم به ماشین‌ها نباشد. از توی بدنم رد شوند و بوقی نزنند. شاید هم یکی‌شان محکم بکوبد به بدنم و پرتابم کند روی هوا، ولی خودش نفهمد که مرا کوبیده است. روی آسمان چرخ بزنم، از لابه‌لای بدنم دسته‌ای کلاغ رد شوند و غار غار کنند و بیفتم دوباره وسط خیابان. دوباره بلند شوم و دوباره ماشینی دیگر مرا بکوبد و پرتابم کند. بلند شوم و بروم توی مترو. روی زمین بنشینم. کسی نگاهم نکند. نفهمند من هم هستم. خارج از دایره توجه تمام عالم. ناخنم را با آرامش بجوم و پوست نیمه کَندۀ کنار ناخنم را با دندان جدا کنم و زل بزنم به کف دست‌هایم.

آدم ها بیایند توی واگن، آن را پر کنند، یکی دوتایشان بالای سرم بایستند، پای یکی شان برود توی بدنم. اما هوای اختصاصی خودم را داشته باشم. سرد و خنک و کمی مرطوب. تازه و تمیز. حتی کمی دود هم می‌تواند تویش باشد. همین که مال خودم باشد کافیست. همین که بدانم کسی به چشم‌هایم کاری ندارد، حواسش به آستینِ بالازدۀ پیراهنم نیست، هم خوانی‌ام با خوانندۀ توی هدفون را نمی شنود، نامرتبی موهایم را کاری ندارد، همین ها برایم کافیست. همین که خارج از دایره توجه‌شان باشم، برایم کافیست.


من زبان پنجره بودم که می‌خواست صدایت کند. چشمِ شمع‌ گوشۀ خانه بودم که می‌خواست تو را ببیند. انگشت دیوار بودم که می‌خواست روی تن‌ات دست بکشد.

من لب‌های خانه بودم که می‌خواست تو را ببوسد.

صدایت کردم، نگاهت کردم، لمس‌ت کردم، بوسیدمت و رفتم. امشب در آن خانه، همه خوشحال‌اند.

.

الصاقیه: از بابت بازی با کلمات بود، همین.


هیچ‌وقت نیاز نبوده است با کسی دعوا کنم. جز با وحید. آن هم به خاطر این بوده که خانواده تمایل نداشتند ما را در کلاس‌‌های ورزشی ثبت نام کنند (استعدادش را هم در ما نمی‌دیدند). از طرفی با بچه‌های توی کوچه هم روابط خاصی نداشتیم. انرژی‌مان می‌ماند لای عضلات.

هر هفت هشت روز یک بار با هم به توافق می‌رسیدیم که باید سر چیزی با یکدیگر دعوا کنیم. بعدش گلاویز می‌شدیم و روی فرض به هم می‌پیچیدیم. بعد از چند ثانیه دوباره توافق می‌کردیم که دعوا را به روی تخت مامان و بابا منتقل کنیم که بزرگ‌تر بود و بخاطر لحاف و تشک‌ها، احتمال آسیب دیدن هم کمتر بود. بعد با هم دعوا می‌کردیم. یکی دیگری را خفه می‌کرد و آن یکی گردن او را از پشت می‌گرفت و بعد یکی، مشتی به رانِ پای دیگری می‌زد و برای لحظه‌ای همه چیز متوقف می‌شد. دیگری داد می‌زد. مشت توی ران دوباره تکرار می شد و دوباره و دوباره. بعدش آن دیگری، دیگر چیزی احساس نمی‌کرد. باید بگویم که این جزء زیبایی‌های دعوا کردن است. وقتی زیادی مشت می‌خوری، از جایی به بعد چیزی حس نمی‌کنی. لااقل ما حس نمی‌کردیم.

ادامه مطلب

می‌گویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد.

ایستاده‌ام در ارتفاع و زل زده‌ام به پایین. دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان می‌رسند. یخ کرده‌ام. آنقدر خودم را فشار می‌دهم که دردم می‌آید. قلبم را در آعوش می‌گیرم و به ترس‌هایم لعنت می‌فرستم و می‌پرم پایین. می‌خواهم دست‌هایم را باز کنم، ولی دیر شده. می‌افتم توی آب سرد. سینه‌اش را می‌شکافم و فرو می‌روم به عمیق ترین نقطه‌اش. چشم هایم را باز می‌کنم. برای لحظه ای ساکن می‌شوم. خودم را رها می‌کنم. قلبم را می‌بینم که پشت به من، رو به جلو دارد می‌رود و بلند بلند می‌گوید: «لعنت به ترس‌هایت جنازه!»

***

آنقدر توی این فاصله‌های زمانی، کلمات در ذهنم می‌گردند که زخمی‌ام می‌کنند. وقتی توی مترو سعی می‌کنم فلان نمودار را بفهمم و چشمم به خطوط موازی کف واگن می‌افتد، وقتی غذای ماندۀ دو سه شب پیش را ایستاده، رو به سینک ظرفشویی می‌خورم، وقتی می‌خواهم عجله کنم و آبِ جوش روی دستم می‌ریزد و فحش می‌دهم. وقتی سعی می‌کنم دوست دبیرستانی‌ام را قانع کنم که کارهایم زیاد است و نمی‌توانم با او به گیم‌نت بروم و خودم شبی پنج شش ساعت بیشتر نمی‌خوابم و می‌بینم او تایپ می‌کند «چقد لاشّی شدی!» و سعی می‌کنم عصبانی نشوم. وقتی توی حمام به چیزی فکر می‌کنم و بی دلیل آزرده‌ام می‌کند و نمی‌توانم به کسی بگویم یا حتی گوشه‌ای بنویسمش.

کلمه‌های توی سر، مثل زهرِ عقرب و مار است. باید بمَکی و تف‌شان کنی بیرون. وگرنه پخش می‌شوند توی بدن و مسموم‌ات می‌کنند. سنگین‌ات می‌کنند. کرخت می‌شوی. بعدش کافی است یک نفر توی شلوغی، از کنارت رد شود و تنه‌اش به تنه ات بخورد یا دوستت سقلمه‌ای به پهلویَت بزند. آن وقت درد تمام بدنت را می‌گیرد و مچاله می‌شوی توی خودت که روزی هزار کلمه حرف می‌زنی و اخرش فکر می‌کنی از هزار کلمه، یک کدامشان هم حرف خودت نبوده و هنوز چندهزار کلمۀ معنی دار و بی معنی توی سرت مانده که معلوم نیست از کجا سردرآورده اند و  دائم عذابت می‌دهند.

.

الصاقیه: دوچرخه را درست کرده‌ام. دوباره توی خیابان رکاب می‌زنم و فکر می‌کنم هنوز زنده‌ام.

در حال شنیدن این بودم

#خالد


همیشه از جدی شدن نگران می‌شوم. وقتی در مدرسه، حین فوتبال گل می‌خوردیم و من به نحوۀ گل خوردن دروازه‌بانمان می‌خندیدم، بچه‌ها عصبانی می‌شدند که چرا دفاع را شُل گرفته‌ام یا چرا توپ را در حمله بدجور لو داده ام و بازی را به شوخی گرفته‌ام. در دانشگاه هم همینطور بود. ترم دوم که می‌رفتیم سالن فوتسال، باز هم وقتی گلی می‌زدیم یا می‌خوردیم، عده‌‌ای عصبانی می‌شدند و دعوا می‌کردند.

جدی شدنِ چیزها، نگران کننده‌است. به محض جدی شدن، مجبور می‌شوی شوخی را بگذاری کنار. مجبوری راحتی را رها کنی و خودت را درگیر کنی. 

ادامه مطلب

تا چندروز پیش نمی‌دانستم که تا چه میزان توسط آدم‌های اطرافم، نِرد به نظر می‌رسم. مرتضی همین چند روز پیش گفت دخترها و پسرهای جوانی که در کلاس مقاله‌نویسی و سایر جلسات مقابلم می‌نشینند، با تقریب قابل قبولی، احتمالا بیشتر از نصف دیالوگ‌‌هایم را نمی‌فهمند. یک بار هم «ن» در یکی از مطالب طنزش اسمم را آورد و گفت فلانی نرد است. هرچند که نرد بودن در فارسی -برخلاف انگلیسی- معنای اهانت آمیزی ندارد، اما خواص صاحبِ صفتِ نرد، در فارسی و انگلیسی و عبری و عربی یکسان است. راستش تصورِ نرد بودن یا نرد به نظر رسیدن، در مجموع حسّ خوبی به آدم نمی‌دهد.

ادامه مطلب

دیشب خواب دیدم در امپراطوری روم باستان زندگی می‌کنم. جنگجویی جوان هستم و زنی زیبا دارم. شمشیری تیز در دست دارم و کمر و پاهایم شبیه به اسب‌هاست. در جنگی تن به تن در میدانی خاکی، با جنگجویی خارجی نبرد می‌کنم. وقتی نفسم می‌برد، ناگاه تیغی به پهلویم می‌زند و دردش را در مغزم حس می‌کنم
به زخم نگاه نمی‌کنم که دلم ریش نشود. به سمت جنگجو حمله‌ور می‌شوم. به سوی‌ش می‌دوم و چند قدم مانده به او، زمین می‌خورم. به پهلو، روی زمین افتاده‌ام و زنی زیبا را می‌بینم که دور میدان ایستاده و مُردن‌ام را تماشا می‌کند. انگار همسرم است. آفتاب به صورتم می‌خورد و چشمم را می‌زند. با گوشه چشم، حریف را می‌بینم که شمشیرش را بالا می‌برد تا سرم را قطع کند.
به چشم‌های همسرم نگاه می‌کنم و به لباس سفیدی که به تن دارد و آستین‌های بزرگش در باد تکان می‌خورد. شمشیر حریف به سرم نرسیده است که یادم می‌آید برنده نبرد، پس از بریدن سر حریف، خون از گلویش می‌نوشد و بعد از آن، همسر حریف، از آنِ برنده است. به چشم‌های زن جوانی نگاه می‌کنم که در سایه ایستاده و می‌گوید: «بلند شو!»

بلند نمی‌شوم. همانطور روی زمین افتاده‌ام و انگار اولین باری است که آفتاب را اینطور حس می‌کنم. تیغ از گردنم عبور می‌کند و به زمین می‌کوبد. آهن جیغ می‌کشد و گوش‌هایم را کر می‌کند. از خواب بیدار می‌شوم.

در تاریکی نشسته‌ام و قلبم برای غمِ زنی جوان، تند تند می‌زند؛ بی‌آن که چهره‌اش را به یاد بیاورم.

 


 

 

امشب در راه برگشتن به خانه، اگر رهگذری تصادفاً تنه‌اش به تنه‌ام می‌خورد، همانجا می‌افتادم زمین. توی خودم می‌پیچیدم و تا یک هفته بلند نمی‌شدم.
صبر می‌کردم باران بیاید، زیرش خیس شوم و بعد آفتاب بزند و بتابد به هیکلم تا خشک شوم. چند روز که گذشت و خوبِ خوب خشک شدم، به این فکر می‌کردم که روی پا بایستم و دوباره راه بیفتم. احتمالا نه به سمت خانه.

 

الصاقیه: اینجا را نگاه می‌کنم که همه‌اش دارم ناله می‌نویسم. می‌خواهم از چیزی بنویسم که به دیواره‌ی کله‌ام چسبیده. اما به دیواره‌ی کله‌ام فقط خستگی چسبیده. پول جمع کرده‌ام که دو سه روزی بروم شمال. شاید یک روستای کوچک نزدیک گنبدکاووس که دو طرفش جنگل است. بخوابم و بیدار شوم و باز بخوابم و بیدار شوم و وسایلم را جمع کنم و برگردم.

 

دریافت

خالد


یک شب از خانه بیرون می‌روم و راه می‌افتم به سمت جنگل تاریک. ترس‌هایم را با طناب به درختی تنومد می‌بندم. گلویشان را با چاقو می‌بُرم و پشت به آن‌ها، آرام به طرف خانه برمی‌گردم. در خانه، جعبه سیاه را از توی کمد در می‌آورم. گرد و خاک رویش را می‌گیرم. درش را باز  می‌کنم و تمام افسردگی‌ها را می‌ریزم توی‌ش. درش را می‌بندم و در صحرای پشت خانه، آتشی روشن می‌کنم و جعبه را می اندازم توی آتش تا بسوزد.
انگشتم را در خاکستر جعبه فرو می‌کنم و می‌کشم روی گونه‌هایم. با آهنگِ اصواتی بی‌معنا، به دور از شادی، دور آتش می‌رقصم. مثل سرخپوست‌هایی که صورتشان را نقاشی کرده‌اند و قرار است صبح روز بعد به جنگ سفیدهای یونیفرم‌پوش بروند. مثل سرخپوست‌هایی می‌رقصم که ترسی از مردن ندارند و فقط سعی می‌کنند محکم برقصند و آداب قبل از مرگ را دقیق اجرا کنند. جوری می‌رقصم که کسی فکر نکند از مرگ می‌ترسم یا قرار است صبح فردا، موقع تیر خوردن ناله و گریه کنم.
همانجا کنار آتشِ بی‌جان می‌نشینم و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. منتظر می‌مانم سپیده بزند و اولین سفیدپوست روی تپه‌ی مقابل ظاهر شود.

.

الصاقیه: کاش می‌شد تمام سی و چند آهنگی را که موقع نوشتن این چندخط گوش کردم، اینجا بچسبانم. یا یک کپسول از باد خنکی که ساعت 3:06 صبح از پنجره به داخل می‌وزد. اما هیچکدام ممکن نیست.

عجالتا، دو قطعه از موسیقی متن فیلم OLD BOY

اولی: ساندکلاد - یوتوب

دومی: اسپاتیفای - یوتوب


در یخچال ساختمان محل کارمان هیچ چیز پیدا نمی‌شود. یعنی هیچ چیزی که قابل خوردن باشد و مال کس دیگری نباشد. تنها چیزی که فراوان است، چای است. به آبدارچی بگویی یک لیوان چایی بدهد یا دو فلاسک، برایش فرق ندارد. جلوی دست هر نفر، یک لیوان چایی پیدا می‌شود. وسط جلسات چایی می‌دهند، بعد از جلسات هم چایی می‌دهند. حتی وقتی آبدارچی می‌خواهد برود، بهم می‌گوید که آب کتری جوش است و چایی آماده.
برنامه ام در 10 ماه گذشته به این ترتیب بوده که صبح می‌آیم دفتر. کار اول‌م را تمام می‌کنم. فایل نهایی را می‌فرستم برای نفر بالایی. بلند می‌شوم و می‌روم پایین تو آبدارخانه. یه لیوان چایی برا خودم می‌ریزم و برمی‌گردم بالا و پشت میز می‌نشینم. صبر می‌کنم تا چایی کمی سرد شود. سرد که شد، یک قورت چایی می‌خورم. نگاهی به لیوان می‌کنم و دوباره به یاد می‌آورم که چقدر از چایی بدم می‌آید. صورتم جمع می‌شود از طعم بد چایی.
لیوان را می‌گذارم روی میز. صبر می‌کنم کار بعدی‌ام تمام شود. دوباره بلند می‌شوم، می‌روم پایین و بقیه چایی را می‌ریزنم توی سینک آشپرخانه و به خودم قول می‌دهم که دیگر چایی نخورم.


نشسته‌ام توی خانه یکی از پیرزن‌های فامیل و چای می‌خورم. طعم عجیبی در چایی‌اش می‌زند توی ذوق. چیزی بین بی‌طعمی و تلخی. سخت می‌شود فهمید که مشکل از چایی است یا از پیرزن؛ یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چای‌های بلااستفاده خانه پیرزن است. کسی چه می‌داند. در خانه پیرزن‌های تنها، کلی چیز وجود دارد که سال‌هاست هیچ بشری جز خودشان به آن‌ها نزدیک نشده. مثل شکلات‌هایی که ده دوازده سال از تولیدشان می‌گذرد و کسی نبوده که آن‌ها را بخورد و ناگزیر، مانده‌اند توی کابینتی دور از دسترس یا توی قندانی که هرچند ماهی یک‌بار، گرد و خاک رویش گرفته می‌شود. یک بار در خانه مادربزرگ خودم صلیبی پیدا کردیم که نمی‌دانستیم از کجاست و برای کیست. نه یک صلیب معمولی. صلیبی به درازای انگشت میانی دست که از وسطش یک تیغ تیز در می‌آمد. (چیزی که اصلا به ظاهر رنجور و درمانده‌ی مسیحِ روی صلیب نمی‌آمد!) همین الان، در انباری خانه‌ی یکی از پیرزن‌های فامیل، یک شمشیر دو متری با دسته‌ی سبز جاساز شده که در کودکی، چندبار اتفاقی دیدمش. آن شمشیر را هم هنوز نمی‌دانیم چطور سر از خانه پیرزن درآورده.

ادامه مطلب

آدم کشتن کار سختی است. این را از کسی می‌شنوید که تا به حال پانزده بیست را در خواب کشته است؛ آدمی که اولین قتلش را در یازده سالگی و در حیاط خانه مادربزرگش انجام داده. آنچه در ادامه می‌خوانید، حاصل تجارب نگارنده از قتل‌های متنوع و حالات پس از آن است.

ادامه مطلب

گمانم گربه‌ها موجودات زرنگی هستند. صبح تا شب بدون آن که خدمتی به ما بکنند، روی مبل، کف خانه، روی کابینت و هرجای دیگر که دلشان بخواهد، دراز می‌کشند. نه مثل سگ‌ها بلدند پارس کنند و مراقبتان باشند، نه مثل طوطی حرف می‌زنند و نه حتی مانند قناری صدای خوبی دارند. احتمالا شب ها که می‌خوابیم، از توی سبد گرم و نرمی که برایشان درست کرده‌ایم بیرون می‌آیند، پالتوی گرانقیمتی که برایشان خریده‌ایم را به تن می‌کنند و از خانه بیرون می‌روند. مقابل یک ساختمان مشکی ساده در حاشیه خیابانی شلوغ می‌ایستند. زنگ در را می‌زنند و می‌گویند: «میو!»

ادامه مطلب

پتو را کنار می‌زنم.
روی تخت می‌نشینم و می‌گذارم سرما، بدنم را غافلگیر کند. لرزم می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که امروز چه کار باید می‌کردم. یادم می‌آید که دیروز پیرمرد همسایه مرده است. یادم می‌آید که قول داده بود برایم از روزی بگوید که داشته در حیاط کاخ گلستان، به پایه یک صندلی میخ می‌کوبیده که شهبانو می‌آید بالای سرش، می‌گوید «این صندلی دیگر به درد نمی‌خورد، میخ‌ش نزن!» و می‌رود. داستان همین بود. پیرمرد چیز جدیدی نداشت. قبل از مردنش همه چیز را گفته بود.
خمیازه می‌کشم و فکر می‌کنم که شاید قبلا هم یک بار زندگی کرده‌ام.

 

Party Girl

 


سال‌هاست که در انباری پشت خانه، یک سگ وحشی گرسنه را نگه می‌داریم.

 

بعضی‌وقت‌ها که حالم خوب نیست، چراغ‌های خانه را خاموش می‌کنم و کف زمین دراز می‌کشم. تمام ناخوشی‌هایم را جمع می‌کنم در یک گوشه بدنم. مثلا توی صورت یا کف دست راست یا در کتف چپ یا وسط شکم. وقتی مطمئن شدم تمام‌شان کنار هم قرار گرفته‌اند، از‌جایم بلند می‌شوم. از خانه بیرون می‌روم، دورش می‌چرخم. می‌رسم به در چوبی انباری که دارد از داخل، کوبیده می‌شود و تکان می‌خورد. دستم را می‌گذارم روی دستگیره‌ی در و ضربه‌ها متوقف می‌شوند. دستگیره را می‌چرخانم و در را باز می‌کنم. تاریکی محض است. چند قدم عقب می‌روم و خودم را می‌اندازم  روی چمن‌های خیس پشت خانه. درون خودم مچاله می‌شوم.

کمی می‌گذرد و صدایی از‌ انباری در می‌آید. مثل صدای دویدن. صدا نزدیکتر و ناگهان با واق‌واقِ یک سگ آمیخته می‌شود. بدنم می‌لرزد و می‌ترسم. جسمی محکم به تنه‌ام می‌خورد. سگ وحشی پرت می‌شود کمی آنطرف‌تر و دوباره می‌آید سمتم. شروع می‌کند به گاز گرفتنم. پاره‌پاره‌ام می‌کند. دست‌هایم را پناه سرم می‌کنم و می‌گذارم دندان‌هایش‌ را فرو کند توی گوشم و بکشدشان بیرون. بوی خون می‌زند به دماغم.

دقایقی بعد، سگ وحشی کمی آن طرف‌تر، آرام پنجه‌هایش را می‌لیسد. من اینطرف، روی زمین از مچاله‌گی درآمده‌ام و به پشت خوابیده، به آسمان نگاه می‌کنم. آهسته بلند می‌شوم. سگ وحشی می‌رود توی انباری و پشت سرش در را می‌بندم. راه می‌افتم سمت خانه. خون با جریان ضعیفتری از‌ لای زخم‌ها بیرون می‌آید. تکه‌ای از گونه، بخشی‌‌ از بازوی راست و پهلوهایم را دیگر همراه ندارم. قدم برمی‌دارم و گمان می‌کنم سگ وحشی، آن تکه را که تمام ناخوشی‌ها تویش جمع شده‌‌بودند، خورده است.


Nikolaa

نیکولا چندسال پیش در وبلاگش نوشته‌بود یکی از انگیزه‌های مسخره‌اش برای ازدواج این است که بتواند مستقلا برای یک نفر کیک درست کند. طنزش هم در «علم به مسخره‌بودن آن انگیزه» بود.

‏از حوالی هجده‌سالگی به قدرت رقص و هیجانی که حین رقصیدن از آدم خارج می‌شود پی‌بردم. وقتی در تولد یکی از دوستانم، چاقوی روبان زده را دادند دستم و گفتند تحویل Birthday Boy بدهمش ‌و جلوی ده دوازده نفر، سه چهار ثانیه -نه بیشتر- رقصیدم. دفعه بعدی که عاشق رقص شدم، زمانی بود که فیلم کوتاهی از رقص پریانکاچوپرا را دیدم.

چندبار خواستم تنهایی برقصم؛ ولی نمی‌شود. هیچ رقصی تنهایی نمی‌شود. شاید حتی دختران جوانی هم که در خلوت جلوی آینه می‌رقصند، برای روزی می‌رقصند که کسی کنارشان باشد یا تماشایشان کند. یکی دوسال است که هرچندماه یک‌بار به آهنگ‌هایی فکر می‌کنم که باید با آن‌ها برقصم و به خودم می‌گویم باید یکی باشد که با هم برقصیم.‏ و برای رقصیدن، چه کسی بهتر از آدمی که نصف روز را به تنهایی کنارش هستم؟

 تعیین سرنوشت با رقص!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

webkaran وارش خاطرات اجاره مسکونی زعفرانیه سازه های آبی کهربا رنگ Brandon خرید تشک و کالای خواب