ایستاده‌ام در ارتفاع. دائم به پایین نگاه می‌کنم و بدنم می‌لرزد. می‌گویم لعنت به ترسی که تمامی ندارد. دستانم را دور بدنم حلقه می‌کنم. هرکدام به پشت شانه مخالفشان می‌رسند. یخ کرده‌ام. آنقدر خودم را فشار می‌دهم که دردم می‌آید. قلبم را در آعوش می‌گیرم و به ترس‌هایم لعنت می‌فرستم و می‌پرم پایین. می‌خواهم دست هایم را باز کنم، ولی دیر شده. می‌افتم توی آب سرد. سینه‌اش را می‌شکافم و فرو می‌روم به عمیق ترین نقطه‌اش. چشم هایم را باز می‌کنم. برای لحظه ای ساکن می‌شوم. خودم را رها می‌کنم. قلبم را می‌بینم که دارد می‌رود و بلند بلند می‌گوید: «لعنت به ترس‌هایت! جنازه!»

.

آنقدر توی این فاصله‌ها کلمه در ذهنم می‌گردد که زخمی‌ام می‌کند. وقتی توی مترو سعی می‌کنم فلان نمودار را بفهمم و چشمم به خطوط موازی کف واگن می‌افتد. وقتی غذای ماندۀ دو سه شب پیش را ایستاده، رو به سینک ظرفشویی می‌خورم. وقتی می‌خواهم عجله کنم و آبجوش روی دستم می‌ریزد و فحش می‌دهم. وقتی سعی می‌کنم دوست دبیرستانی‌ام را قانع کنم که کارهایم زیاد است و نمی‌توانم با او به گیم نت بروم و خودم شبی پنج شش ساعت بیشتر نمی‌خوابم و می‌بینم که او تایپ می‌کند «چقد لاشی شدی!» و سعی می‌کنم عصبانی نشوم. وقتی توی حمام به چیزی فکر می‌کنم و نمی‌توانم به کسی بگویم یا بنویسمش.

کلمه‌های توی سر، مثل زهرِ عقرب و مار است. باید بمَکی و تف‌شان کنی بیرون. وگرنه پخش می‌شوند توی بدن‌ات و مسموم‌ات می‌کنند. سنگین‌ات می‌کنند. کرخت می‌شوی. کافی است یک نفر توی شلوغی، از کنارت رد شود و تنه‌اش به تنه ات بخورد یا دوستت تو را سقلمه‌ای بزند. درد تمام بدنت را می‌گیرد و مچاله می‌شوی توی خودت که روزی هزار کلمه حرف می‌زنی و اخرش فکر می‌کنی یک کدامشان هم حرف خودت نبوده.

.

الصاقیه: دوچرخه را درست کرده‌ام. دوباره توی خیابان رکاب می‌زنم و فکر می‌کنم هنوز زنده‌ام.

در حال شنیدن این بودم

#خالد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سایت زنگ مدرسه غرب شناسی ستاره باران SEE YOU دوربین های دیجیتال نوتلا ایران من مهربانم XiliGame | زیلی گیم | گیم سرور | Gameserver Ramon بانه کالا Emily