پتو را کنار می‌زنم.
روی تخت می‌نشینم و می‌گذارم سرما، بدنم را غافلگیر کند. لرزم می‌گیرد. به این فکر می‌کنم که امروز چه کار باید می‌کردم. یادم می‌آید که دیروز پیرمرد همسایه مرده است. یادم می‌آید که قول داده بود برایم از روزی بگوید که داشته در حیاط کاخ گلستان، به پایه یک صندلی میخ می‌کوبیده که شهبانو می‌آید بالای سرش، می‌گوید «این صندلی دیگر به درد نمی‌خورد، میخ‌ش نزن!» و می‌رود. داستان همین بود. پیرمرد چیز جدیدی نداشت. قبل از مردنش همه چیز را گفته بود.
خمیازه می‌کشم و فکر می‌کنم که شاید قبلا هم یک بار زندگی کرده‌ام.

 

Party Girl

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

عشق :))جان مرکز کنترل دمای رشت رسام هنر خودرو یدک مهر vacumblupom ایران زالو دات کام Nashalj مارکتینگ دیجیتال