نشستهام توی خانه یکی از پیرزنهای فامیل و چای میخورم. طعم عجیبی در چاییاش میزند توی ذوق. چیزی بین بیطعمی و تلخی. سخت میشود فهمید که مشکل از چایی است یا از پیرزن؛ یا از ترکیب جفتشان. شاید مشکل از کهنگیِ چایهای بلااستفاده خانه پیرزن است. کسی چه میداند. در خانه پیرزنهای تنها، کلی چیز وجود دارد که سالهاست هیچ بشری جز خودشان به آنها نزدیک نشده. مثل شکلاتهایی که ده دوازده سال از تولیدشان میگذرد و کسی نبوده که آنها را بخورد و ناگزیر، ماندهاند توی کابینتی دور از دسترس یا توی قندانی که هرچند ماهی یکبار، گرد و خاک رویش گرفته میشود. یک بار در خانه مادربزرگ خودم صلیبی پیدا کردیم که نمیدانستیم از کجاست و برای کیست. نه یک صلیب معمولی. صلیبی به درازای انگشت میانی دست که از وسطش یک تیغ تیز در میآمد. (چیزی که اصلا به ظاهر رنجور و درماندهی مسیحِ روی صلیب نمیآمد!) همین الان، در انباری خانهی یکی از پیرزنهای فامیل، یک شمشیر دو متری با دستهی سبز جاساز شده که در کودکی، چندبار اتفاقی دیدمش. آن شمشیر را هم هنوز نمیدانیم چطور سر از خانه پیرزن درآورده.
ادامه مطلب
درباره این سایت