امشب در راه برگشتن به خانه، اگر رهگذری تصادفاً تنهاش به تنهام میخورد، همانجا میافتادم زمین. توی خودم میپیچیدم و تا یک هفته بلند نمیشدم.
صبر میکردم باران بیاید، زیرش خیس شوم و بعد آفتاب بزند و بتابد به هیکلم تا خشک شوم. چند روز که گذشت و خوبِ خوب خشک شدم، به این فکر میکردم که روی پا بایستم و دوباره راه بیفتم. احتمالا نه به سمت خانه.
الصاقیه: اینجا را نگاه میکنم که همهاش دارم ناله مینویسم. میخواهم از چیزی بنویسم که به دیوارهی کلهام چسبیده. اما به دیوارهی کلهام فقط خستگی چسبیده. پول جمع کردهام که دو سه روزی بروم شمال. شاید یک روستای کوچک نزدیک گنبدکاووس که دو طرفش جنگل است. بخوابم و بیدار شوم و باز بخوابم و بیدار شوم و وسایلم را جمع کنم و برگردم.
درباره این سایت